سرگذشت شاهنامه
یکی نامه بد از گه باستان فراوان بدو اندرون داستان
پراکنده در دست هر موبدی ازو بهره ای برده هر بخردی
کتابی بود در دوره ی باستان که پراز داستان بود.این کتاب به گونه ی پراکنده در دست موبدان بود. این موبدان , موبدان زرتشتی نیستند. پرستنده , پرستار یا همان نگهدارنده ی آتش بودند . زمانی که مردم دور آتش گرد می آمدند داستان های این کتاب را برای مردم بازگو می کردند.
بسیاری به این داستانها دل بسته شده بودند.
جهان دل نهاده بدین داستان همان بخردان و هم از راستان
دلبسته ها همه از خردمندان و راستان بودند.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده ی روزگار نخست گذشته سخن ها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخورد بیاورد و این نامه را گرد کرد
موبدان گفتند این داستان ها راست هست و از پدر به پسر نقل شده.
بپرسیدشان از نژاد کیان وزان نامداران فرخ گوان
که گیتی به آغاز چون داشتند که ایدون به ما خوار بگذاشتند
چگونه سر آمد به نیک اختری بر ایشان همه روز کندآوری
دهقان نژاد می پرسد اگر این داستان ها واقعیت دارد چه شد که ما از آن نیک اختری به چنین خواری رسیدیم؟
بگفتند پیشش یکایک مهان سخن های شاهان و گشت جهان
چو بشنید ازیشان سپهبد سخن یکی نامور نامه افکند بن
پس از شنیدن سخنان مهان ,کتابی به نثر و پر از داستان که پسند خردمندان و راستان بود نوشته شد.
دقیقی
جوانی بیامد گشاده زبان سخنگوی و خوش طبع و روشن روان
به نظم آرم این نامه را گفت من ازو شادمان شد دل انجمن
دقیقی گفت من این کتاب را سرودینه می کنم و دل دلبستگان را شاد کرد.
جوانیش را خوی بد یار بود ابا بد همیشه به پیکار بود
هنگامی که با بدی در نبرد هستی به دیدگاه دوستداران بدی یا سود برندگان از بدی تندخویی.
یکایک ازو بخت برگشته شد بدست یکی بنده بر کشته شد
یادمان باشد گفته پادشاهان دادگر هنگام بر تخت نشستن( بدان را ز بد دست کوته کنم)
و دقیقی در نبرد با بدی است.
در حالی که هزار سرود نوشته بود.کشته شد و کارش ناتمام ماند.
و سخنان استاد سخن پس از کشته شدن دقیقی:
دل روشن من چو برگشت از اوی سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم ز دفتر به گفتار خویش آورم
فردوسی بزرگ در اندیشه ی به پایان رساندن کار دقیقی است . او این کار را خردمندانه و آگاهانه انجام می دهد.از آغاز پیدایش این اندیشه در فردوسی بزرگوار تا زمان گزینش این کار را با هم پی می گیریم.
بپرسیدم از هر کسی بیشمار بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی بباید سپردن به دیگر کسی
می اندیشد که اگر زمان امان نداد کار را باید به دیگری بسپرد.
و دیگر که گنجم وفادار نیست همان رنج را کس خریدار نیست
زمانه سرای پر از جنگ بود به جویندگان بر جهان تنگ بود
و نیز می اندیشد که گنج کافی ندارد و کسی خریدار این گنج نیست.زمان جنگ است واین دوره برای جویندگان خرد و دانش بس تنگ است.
بر این گونه یک چند بگذاشتم سخن را نهفته همی داشتم
فردوسی بزرگتر و خردمند تر از آن است که ناگهانی رای بر انجام کاری دهد.همانگونه که می بینیم
پیرامون آن بسیار اندیشیده است.
ندیدم کسی کش سزاوار بود به گفتار این مرمرا یار بود
زمانی این اندیشه را پنهان داشتم و در باره ی آن اندیشیدم.
وسر آخربا کسی که شایسته است رایزنی می کند و سپس به گزینش دست می زند.
به شهرم یکی مهربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو به نیکی خرامد مگر پای تو
نوشته من این نامه ی پهلوی به پیش تو آرم مگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامه ی خسروی باز گو بدین جوی نزد مهان آبروی
هوده یا نتیجه ی رایزنی با بهترین دوستش دست بردن به سرودینه کردن این کتاب پهلوی شد
و سخن استاد سخن در باره ی گزینش خود
چو آورد این نامه نزدیک من بر افروخت این جان تاریک من
و بدین گونه شاهنامه , شاه نامه ها ,همان شاه کتاب ها سرودینه شد .
دوستان
شاهنامه بخوانید. می بینید که در تاریکی ستاره هایی سو سو زنان پیش می آیند و کم کم شما شاهد آتش بازی در آسمان زندگی خود می شوید. جان و روانتان را روشن می کند.شاهنامه بخوانید
راه یافتن به دل شاهنامه راهی است بسیار شگرف و زیبا.من خودم در گام های نخستین هستم . ادعایی ندارم اما نشانه هایی به من می گویند راه را درست می روم.چون این روزها کوشش فراوان می شود تا مانای سرودی را تغییر بدهند و یا به مفهوم آن دست ببرند. و من آنی درک می کنم و این نشانه ی خوبی است
طلا نوری مهر
در پاسخ به شرابخوارگی خیام : این پیر می پرست چگونه در تمام علوم زمانه خبره و چیره بود و چرا بزرگان او را ” علامه ی زمان ” و ” حکیم و فیلسوف دنیا ” نامیده اند.
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
متن کامل سرود ای ایران و تاریخچه سرود ملی
متن کامل سرود ای ایران و تاریخچه سرود ملی در شهریور ۱۳۲۳زمانی که نیروهای انگلیسی و دیگر متفقین تهران را اشغال کرده بودند، حسین گل گلاب تصنیف سرای معروف، از یکی از خیابان های معروف شهر تهران می گذرد….او مشاهده می کند که بین یک سرباز انگلیسی و یک افسر ایرانی بگو مگو می شود و سرباز انگلیسی، کشیده محکمی در گوش افسر ایرانی می نوازد. گل گلاب پس از دیدنِ این صحنه، با چشمان اشک آلود به استودیوی روح الله خالقی (موسیقی دان) می رود و شروع به گریه می کند. غلامحسین بنان می پرسد ماجرا چیست؟ او ماجرا را تعریف می کند و می گوید:کار ما به اینجا رسیده که یک سرباز,یک سرباز اجنبی توی گوش افسر ایرانی بزند !
سپس کاغذ و قلم را بر می دارد و با همان حال غمگین و گریه آلود، این شعر را می سراید:
ای ایران ای مرز پرگهر
ای خاکت سرچشمه ی هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان
ای دشمن! ار تو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم…
همانجا،روح الله خالقی موسیقی آن را می نویسد و بنان نیز آن را می خواند و ظرف مدت یک هفته، تصنیف “ای ایران” در یک ارکستر بزرگ اجرا می شود.سرود «ای ایران» دقیقا در ۲۷ مهر ماه سال ۱۳۲۳ در تالار دبستان نظامی [دانشکدۀ افسری فعلی] و در حضور جمعی از چهرههای فعال در موسیقی ایران متولد شد… شعر این سرود را «حسین گل گلاب» استاد دانشگاه تهران سرود و از ویژگیهای آن، اول این است که تک تک واژههای به کار رفته در این سرود، فارسی است و در هیچیک از ابیات آن کلمهای عربی یا غیر فارسی وجود ندارد. سراسر هر سه بند این سرود، سرشار از واژههاى خوشتراش فارسى است… زبان پاکیزهاى که هیچ واژه بیگانه در آن راه پیدا نکرده است، و با این همه هیچ واژهاى نیز در آن ناشناخته نیست و دریافت متن را دشوار نمىسازد.دومین ویژگی سرود «ای ایران» دربافت و ساختار شعر آن است، بهگونهای که تمامی گروههای سنی، از کودک تا بزرگسال میتوانند آن را اجرا کنند. همین ویژگی سبب شده تا این سرود در تمامی مراکز آموزشی قابلیت اجرا داشته باشدو…و بالاخره سومین ویژگیای که برای این سرود قائل شدهاند، فراگیری این سرود به لحاظ امکانات اجرایی است که به هر گروه یا فرد، امکان میدهد تا بدون ساز و آلات و ادوات موسیقی نیز بتوان آن را اجرا کنند…آهنگ این سرود که در آواز دشتی خلق شده، از ساختههای ماندگار «روحالله خالقی» است. ملودی اصلی و پایهای کار، از برخی نغمههای موسیقی بختیاری که از فضایی حماسی برخوردار است، گرفته شده…این سرود در اجرای نخست خود بهصورت کر خوانده شد. اما ساختار محکم شعر و موسیقی آن سبب شد تا در دهههای بعد خوانندگان مطرحی همانند «غلامحسین بنان» و نیز «اسفندیار قرهباغی» آن را بهصورت تکخوانی هم اجرا کنند.در سالهای اولیه پس از انقلاب، این سرود برای مدت کوتاهی بهعنوان «سرود ملی» از رادیو و تلویزیون ایران پخش میشد، اما بعدا چند سالی از رسانههای داخلی حذف شد تا در دهۀ اخیر که باز در مناسبتهای مختلف تاریخی، آن را میشنویم.
ای ایران ای مرز پر گهر
ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان
ای … دشمن ارتو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما
سنگ کوهت دُر و گوهر است
خاک دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل کی برون کنم
برگو بی مهر تو چون کنم
تا … گردش جهان و دور آسمان بپاست
نور ایزدی همیشه رهنمای ماست
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست ، اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما
ایران ای خرم بهشت من
روشن از تو سرنوشت من
گر آتش بارد به پیکرم
جز مهرت بر دل نپرورم
از … آب و خاک و مهر تو سرشته شد دلم
مهرت ار برون رود چه می شود دلم
مهر تو چون ، شد پیشه ام
دور از تو نیست ، اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
واژه های پارسی
گل محمدی — گل گلاب
حافظه — یادمان
نوشتن واژه ها — گردآوری واژه ها
محصول — فرآورده
حافظه — یادمان
نوشتن واژه ها — گردآوری واژه ها
محصول — فرآورده
منابع طبیعی — داشتمان های زیست بومی
وقتی که — هنگامی که
منابع آبی — آب کان ها
گوش کردن — گوش سپردن
کیفیت و کمیت — چونی و چندی
با احترام محترما — ارجگزارانه ارجمندانه
فیلم — نماگهی
صدا و سیما — ندا و نما
ماشالله (اگر خدا خواست) — نوم خدا
یارستن — یارایی داشتن
گاو صندوق (گنجه) — گنجورخانه
حلال و حرام — روا و ناروا
خانه — سرای
اتاق خواب — خواب خانه
صندلی ( از چوب صندل نام تازی) — چارپایه کرسی
بیهق — سبزه وار
حبوبات— بنشن
سلامت — تندرست
وقت بخیر — هنگام خوش
حسن ختام — فرجامین سخن
فرهنگ سازی — فرهنگ نمایی روشنگری
فی البداهه — ناگهانی بیکباره
عالی — شاهکار
ضرب المثل — زبانزد
وقت بخیر — روز خوش
انشاالله — به امید خدا
ماشاالله — نام خدا نوم خدا
راجع به راجب — در باره ی
جزر و مد — آب خیز آب خفت
پروسه — فرآوری
درمان در امان — چاره کردن
دیبا — اتلس
ساحل — کرانه
یادش بخیر — یادش خوش
لباس — رخت
دری وری نگوییم — دری زبان ماست
امضا — دستینه
قدم به قدم — گام به گام
درشکه (روسی) — کالسکه
شبستان —-شب + استان
انعکاس — بازتاب ,بازتاب صدا— پژواک
تباه شدن روزگار جمشید به دست ضحاک ( صفحه ی 29)
15*
چه باید همی زندگانی دراز که گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهد و نوش جز آواز نرمت نیامد به گوش
یکایک چو گوئی که گسترد مهر نخواهد نمودن به بد نیز چهر
همه شاد باشی و شادی بدوی همه راز دل برگشائی بدوی
یکی نغز* بازی برون آورد به دلت اندر از درد خون آورد
چه سود زندگی درازی داشته باشی , وقتی گیتی رازی را بر تو آشکار نخواهد کرد. با شهد و
نوش تو را می پروراند و جز با مهربانی با تو سخن نمی گوید . هنگامی که می اندیشی که
مهرش را بر تو گسترده و روی بدی به تو نشان نخواهد داد, هنگامی که در اوج خوشی و
تندرستی و شادمانی هستی و راز دل خود را براو می گشائی, ناگهان روزگار بازی شگفت
انگیزی در می آورد و دلت را از درد پر از خون می کند.
• درست هنگامی که در اوج خوشی و شادی هستی و فکر می کنی که این حال خوش ماندگار است , روزگار بازی دیگری را آغاز می کند که در پی آن دلت پر از درد و خون می شود. بدان که خوشی و ناخوشی روزگار ماندگار نیست. صحبت از فراز و نشیب های زندگی است. خوشی ماندگار نیست , به آن دل نبند. اندوه هم در گذر است , خود را آزار نده.
دوست می دارم
لحظه ی با شکوه مرگ برگ
سقوط قطره ی باران دراقیانوس
و فرو رفتن آن در خاک صبور صحرا
برای نو شدن تازه شدن را
دوست می دارم
لحظه ی با شکوه مرگ من
جدایی تار از پود پود از تار تنم
به دست خاک سرد بی ریا
برای نو شدن تازه شدن را
دوست می دارم
دوباره می رویم می شکفم
شاید درقلب گلی
در چه جاری می شوم؟
کاش در پروانه
یا زلال جویبار
در غنچه ای بسته دهان
تا حرف هایم گل کند
جدا از تن بیجان سفری در پیش است
می توانم ذره ای باشم دربکر طبیعت
گلبرگ یا برگ یا جنگل انبوه سپیدار
می شود در شاخه های بید مجنون سرنگون باشم
هر چه باشم… حال و روزم هر چه باشد
بهتر است آدم نباشم
می توان زردی برگی بود در پاییز
یا شراب قرمزی در آلبالو یا که گیلاس
می توان دانه ی برفی بود حتی
سپید سپید ترد ترد
یا شبدری تازه که کوچک بره ای
می جود آن را
آب و فواره و بوی گل
هر چه باشم باشم
بهتر است آدم نباشم
سایه ای بر سر عالم همه عالم
عشق باشم عشق
دوست می دارم
پر شدن از خویشتن را
خویشتن خویشم
خدا را
دوست می دارم
طلا 91
داستان واقعی
من غلط نیستم
هرطور بود زنگ در را زدم .صدای پای مادر را شنیدم که
از روی برگ ها رد می شد. هنوز پایش رامی کشید. خودم
راجمع و جورکردم. در را که باز کرد پریدم و بغلش کردم :
عزیز دلم –
وارد حیاط شدیم لبه باغچه نشستم:
– وای! اینجا هیچ فرقی نکرده
همه چیزمثل سابق بود فقط پیرتر. حیاط درخت ها و هم
مادر.اما هوا همان هوا بود تمیز و سبک .چشم هایم را بستم
نفس عمیقی کشیدم. وقتی چشم هایم رابازکردم مامان داشت
هاج و واج نگاهم می کرد. روبرویش ایستادم وگفتم :
-می خوای همین جوری وایسی نگام کنی؟
بهت زده گفت:
– قربونت برم چرا این طور بی خبرو به دست های خالی من
نگاه کرد.
دستم را روی شانه اش گذاشتم . به طرف پله ها رفتیم. مامان
به طرف سماوررفت.من هم به سمت اتاقم .عروسکم آنجا بود
روی دیواربا صورت سیاه ودست وپاهای آویزان .با همان
پیراهن قرمزکه آن سال عید مادر برایش دوخته بود.مادرتا
آخرین لحظات سال پیراهن دستش بود وسوزن می زد.
لباس نو پوشیده بودیم. تمیز و مرتب. پنج تا ماهی سرخ برای
هر پنج تامون. دورسبزه روبان قرمزبسته شده بود.ظرف
آجیل پربود. مامان یک لحظه از اتاق بیرون رفت. پریدم یک
فندق برداشتم وخوردم.تا برگردد دهانم راپاک کردم وعقب
عقب سرجایم نشستم و دامنم را روی پاهایم کشیدم.توپ که
درشد همه هورا کشیدیم .می خواندیم: حاجی فیروزم بله
سالی یه روزم بله. شروع کردیم به رقصیدن و چرخیدن .
گوشه دامنم را که بالا گرفتم مادر دستم را انداخت. نگاهش
کردم باز دامنم را بالا گرفتم . می چرخیدم و به دامنم نگاه
می کردم. صدای خنده ام تو اتاق پیچیده بود. مادر گفت:
– یواش چه خبرته؟
داداشی هم می خندید .مادر فقط نگاهش می کرد .
دستم را روی پیراهن قرمز عروسکم کشیدم.این عروسک
عیدی همان سال بود. بی اختیار به سراغ کتاب هایم
رفتم.هیچ چیز دست نخورده بود. یکی از آنها را برداشتم و
ورق زدم. “بر باد رفته”.آن را بستم وسرجایش گذاشتم.کتم
را در آوردم و پنجره را باز کردم و به شاخه های سر به
زیر بید خیره شدم .هوای تازه بوی باغچه نفس عمیقی کشیدم.
پرده اتاقم تا باد به تنش خورد شروع کرد به شیطنت. چشمم
به آینه افتاد.روی صندلی نشستم.دستم را که توموهای مشکی
و کوتاهم فرو بردم نگاهم به قاب عکس قدیمی جلوی آیینه
افتاد.خودم بودم با موهای بلند و صاف و روشن.
موهای بلندم را انداختم پشتم وگفتم:
– امشب تولد مریمه مامان. مهمونم
-بازم مهمون؟ کمتر جلوی اون آیینه بشین . بیچاره خسته شد
بس که تو رو دید.
-اااه !! باز شروع شد؟ خیلی دلش بخواد که من و ببینه.
_-همینه این قدر حرف دنبالته دیگه!
آمد بالاسرم ایستاد.
– پریشب که هر چی گفتم با این پسره احسان اینقد بحث نکن
گوش نکردی دیدی که خاله ات و شوهرش چیا که نگفتن!
-به من چه اونا فکرشون خرابه .خیلی ادعاش میشه دیدی که
چه جوری سوسکش کردم.
-آخر عاقبت خوشی نداره این کارا
-واااای کشتی من و. کدوم کارا! حرف زدیم بابا حرف
… -من همه حرفم اینه. مردم
از رو صندلی بلند شدم حرفش را بریدم و گفتم:
-مردم ,مردم, مردم! آخه بابا این مردم کار و زندگی ندارن
هی سرک بکشن تو زندگی من.
روبرویش ایستادم دستم را به کمرم زدم :
-نکنه خواهرزاده خودت یه چیزیش میشه؟
با صدای آروم تری گفت:
-مادر مردم مریضن, هزار جور حرف می زنن ! یادت نیست
با حرفاشون چه آبروئی از مریم دختر اختر بردن ؟
-یعنی تو میگی به جای ادمای مغز مریض, ما بریم دکتر؟
شیشه ی لاک هایم هنوز روی میز بود. لاک قرمزم را
برداشتم و روی یکی دو تا از ناخن هایم زدم. درش را بستم
و روی میز انداختم. روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را
بستم.صدای فریادش در گوشم پیچید:
-نخند. ندون . سنگین باش . چقدر جلفی تو. چرا به اون نگاه
کردی؟ این چیه پوشیدی؟ چشم هایم را باز کردم .بلند شدم
سرم گیج می رفت. به زور خودم را نگه داشتم که نیفتم.
چشمم به مادر افتاد.کنار در ایستاده بود و زیر چشمی نگاهم
می کرد.آمد و کنارم نشست:
-هی بخند ,هی لودگی کن . چشات دروغ نمی گه دختر.
دست هایم را گرفت نگاه کرد. با ناخنش روی ناخنم کشید:
– مگه تو نماز نمی خونی ؟
همان مادر بود با همان نگاه . خندیدم خودش هم خنده اش
گرفت.چادرش را زیر بغلش زد و در حالی که از اتاق
بیرون می رفت گفت: بیا چاییت سرد شد.
چای که می خوردیم گفت: چشم کف پات مث همون موقع ها
خوشگلی و شیرین . فقط… خندیدم اما بغضم را فهمید.همه
دردهام داشت از تو چشم هایم بیرون میزد. اما لب هام به هم
دوخته شده بود.کنارش نشستم سرم را انداختم پایین :
-آخرش من و انداختی تو یه مریضخونه با یه مشت از همون
آدمای مریض
-کی ؟ من؟
-نه مادر! نه
مغزم داشت می ترکید.هر چی درد داشت روانه چشم هایم
کرد. فقط زار می زدم مادر در اشک هایم در صدایم گم شد.
وقتی پیدا شد که من سبک شده بودم و اومثل صاعقه زده ها
غم تو چشم هاش پشتم را لرزاند.خدایا چکارکردم.ازجا
پریدم. .اشک هایم را پاک کردم .دست هایش را گرفتم وبه
چشم هایش زل زدم :
-تا حالا دیدی من بشکنم. نترس .
نگاهم کرد.
-من غلط نیستم
با صدائی گرفته گفت:
– نه نیستی
سرم را روی سینه اش گذاشت. جائی که نقطه پایان همه
دردهایم بود. نفس راحتی کشیدم. بلند شدم و به اتاقم رفتم
روی تخت دراز کشیدم و به صورت عروسکم خیره شدم .
او به من می خندید.
اکتاویوس واشینگتن 15 ساله )Octavius.Washington)
دیروز من در فروشگاه بودم. پسر کوچک سفید پوستی وارد فروشگاه شد . شیر و کاکا سیاه خواست.همه ی آدم ها در فروشگاه به او نگاه کردند. با خود گفتم او اشتباه کرده . منظور او قهرمان است.
اما او دوباره گفت : ممکنه به من یک کاکا سیاه بدهید. او به من نگاه می کرد.
حرمتی نیست.
عزتی نیست.