از کتاب ” من غلط نیستم “
من غلط نیستم
هرطور بود زنگ در را زدم .صدای پای مادر را شنیدم که
از روی برگ ها رد می شد. هنوز پایش رامی کشید. خودم
راجمع و جورکردم. در را که باز کرد پریدم و بغلش کردم :
عزیز دلم –
وارد حیاط شدیم لبه باغچه نشستم:
– وای! اینجا هیچ فرقی نکرده
همه چیزمثل سابق بود فقط پیرتر. حیاط درخت ها و هم
مادر.اما هوا همان هوا بود تمیز و سبک .چشم هایم را بستم
نفس عمیقی کشیدم. وقتی چشم هایم رابازکردم مامان داشت
هاج و واج نگاهم می کرد. روبرویش ایستادم وگفتم :
-می خوای همین جوری وایسی نگام کنی؟
بهت زده گفت:
– قربونت برم چرا این طور بی خبرو به دست های خالی من
نگاه کرد.
دستم را روی شانه اش گذاشتم . به طرف پله ها رفتیم. مامان
به طرف سماوررفت.من هم به سمت اتاقم .عروسکم آنجا بود
روی دیواربا صورت سیاه ودست وپاهای آویزان .با همان
پیراهن قرمزکه آن سال عید مادر برایش دوخته بود.مادرتا
آخرین لحظات سال پیراهن دستش بود وسوزن می زد.
لباس نو پوشیده بودیم. تمیز و مرتب. پنج تا ماهی سرخ برای
هر پنج تامون. دورسبزه روبان قرمزبسته شده بود.ظرف
آجیل پربود. مامان یک لحظه از اتاق بیرون رفت. پریدم یک
فندق برداشتم وخوردم.تا برگردد دهانم راپاک کردم وعقب
عقب سرجایم نشستم و دامنم را روی پاهایم کشیدم.توپ که
درشد همه هورا کشیدیم .می خواندیم: حاجی فیروزم بله
سالی یه روزم بله. شروع کردیم به رقصیدن و چرخیدن .
گوشه دامنم را که بالا گرفتم مادر دستم را انداخت. نگاهش
کردم باز دامنم را بالا گرفتم . می چرخیدم و به دامنم نگاه
می کردم. صدای خنده ام تو اتاق پیچیده بود. مادر گفت:
– یواش چه خبرته؟
داداشی هم می خندید .مادر فقط نگاهش می کرد .
دستم را روی پیراهن قرمز عروسکم کشیدم.این عروسک
عیدی همان سال بود. بی اختیار به سراغ کتاب هایم
رفتم.هیچ چیز دست نخورده بود. یکی از آنها را برداشتم و
ورق زدم. “بر باد رفته”.آن را بستم وسرجایش گذاشتم.کتم
را در آوردم و پنجره را باز کردم و به شاخه های سر به
زیر بید خیره شدم .هوای تازه بوی باغچه نفس عمیقی کشیدم.
پرده اتاقم تا باد به تنش خورد شروع کرد به شیطنت. چشمم
به آینه افتاد.روی صندلی نشستم.دستم را که توموهای مشکی
و کوتاهم فرو بردم نگاهم به قاب عکس قدیمی جلوی آیینه
افتاد.خودم بودم با موهای بلند و صاف و روشن.
موهای بلندم را انداختم پشتم وگفتم:
– امشب تولد مریمه مامان. مهمونم
-بازم مهمون؟ کمتر جلوی اون آیینه بشین . بیچاره خسته شد
بس که تو رو دید.
-اااه !! باز شروع شد؟ خیلی دلش بخواد که من و ببینه.
_-همینه این قدر حرف دنبالته دیگه!
آمد بالاسرم ایستاد.
– پریشب که هر چی گفتم با این پسره احسان اینقد بحث نکن
گوش نکردی دیدی که خاله ات و شوهرش چیا که نگفتن!
-به من چه اونا فکرشون خرابه .خیلی ادعاش میشه دیدی که
چه جوری سوسکش کردم.
-آخر عاقبت خوشی نداره این کارا
-واااای کشتی من و. کدوم کارا! حرف زدیم بابا حرف
… -من همه حرفم اینه. مردم
از رو صندلی بلند شدم حرفش را بریدم و گفتم:
-مردم ,مردم, مردم! آخه بابا این مردم کار و زندگی ندارن
هی سرک بکشن تو زندگی من.
روبرویش ایستادم دستم را به کمرم زدم :
-نکنه خواهرزاده خودت یه چیزیش میشه؟
با صدای آروم تری گفت:
-مادر مردم مریضن, هزار جور حرف می زنن ! یادت نیست
با حرفاشون چه آبروئی از مریم دختر اختر بردن ؟
-یعنی تو میگی به جای ادمای مغز مریض, ما بریم دکتر؟
شیشه ی لاک هایم هنوز روی میز بود. لاک قرمزم را
برداشتم و روی یکی دو تا از ناخن هایم زدم. درش را بستم
و روی میز انداختم. روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را
بستم.صدای فریادش در گوشم پیچید:
-نخند. ندون . سنگین باش . چقدر جلفی تو. چرا به اون نگاه
کردی؟ این چیه پوشیدی؟ چشم هایم را باز کردم .بلند شدم
سرم گیج می رفت. به زور خودم را نگه داشتم که نیفتم.
چشمم به مادر افتاد.کنار در ایستاده بود و زیر چشمی نگاهم
می کرد.آمد و کنارم نشست:
-هی بخند ,هی لودگی کن . چشات دروغ نمی گه دختر.
دست هایم را گرفت نگاه کرد. با ناخنش روی ناخنم کشید:
– مگه تو نماز نمی خونی ؟
همان مادر بود با همان نگاه . خندیدم خودش هم خنده اش
گرفت.چادرش را زیر بغلش زد و در حالی که از اتاق
بیرون می رفت گفت: بیا چاییت سرد شد.
چای که می خوردیم گفت: چشم کف پات مث همون موقع ها
خوشگلی و شیرین . فقط… خندیدم اما بغضم را فهمید.همه
دردهام داشت از تو چشم هایم بیرون میزد. اما لب هام به هم
دوخته شده بود.کنارش نشستم سرم را انداختم پایین :
-آخرش من و انداختی تو یه مریضخونه با یه مشت از همون
آدمای مریض
-کی ؟ من؟
-نه مادر! نه
مغزم داشت می ترکید.هر چی درد داشت روانه چشم هایم
کرد. فقط زار می زدم مادر در اشک هایم در صدایم گم شد.
وقتی پیدا شد که من سبک شده بودم و اومثل صاعقه زده ها
غم تو چشم هاش پشتم را لرزاند.خدایا چکارکردم.ازجا
پریدم. .اشک هایم را پاک کردم .دست هایش را گرفتم وبه
چشم هایش زل زدم :
-تا حالا دیدی من بشکنم. نترس .
نگاهم کرد.
-من غلط نیستم
با صدائی گرفته گفت:
– نه نیستی
سرم را روی سینه اش گذاشت. جائی که نقطه پایان همه
دردهایم بود. نفس راحتی کشیدم. بلند شدم و به اتاقم رفتم
روی تخت دراز کشیدم و به صورت عروسکم خیره شدم .
او به من می خندید.
حرف های ناگفته
از تاکسی پیاده شد. در را محکم بست. سرش را بالا کرد.
مرد را پشت پنجره دید. فورا سرش را پایین نداخت. محکم
تر قدم برداشت یعنی خیلی مصمم هستم. آن قدر عصبی بود
که پاهایش به زمین کوبیده می شد. با شتاب پله های تیز و
سنگی دفترخانه را با پاشنه های باریکش دوتا یکی بالا رفت.
در اتاق انتظار, او را دید روی صندلی زوار دررفته ای
نشسته و سرش پائین بود. آرنج هایش را روی زانوهایش
گذاشته بود و انگشت هایش را به هم گره کرده بود. سخت
در فکر بود. زن را که دید از جا پرید. صورتش بر افروخته
شد. نمی دانست چه واکنشی نشان دهد. زن انگار که او را
ندیده است صندلی ها را بر انداز کرد و روی صندلی سالم تر
کنار پنجره نشست. به بیرون نگاه کرد. سکوتی سنگین
فضای دفتر را پر کرده بود. قیافه هاشان داد می زد که پر از
حرف های ناگفته اند. حرف های نگفته ای که حالا حتما
تبدیل به فریاد می شدند, البته اگر فرصت شنیده شدن پیدا
می کردند.
آبدارچی با سینی چای وارد شد. در حالی که دستمالی روی
شانه اش بود. صدای کرت کرت کفش هایش آن ها را به
خود آورد. سینی چای را روی میز گذاشت.
-بفرما چایی
مرد با بی حوصلگی نگاهش کرد.
-بخور آقا
تلفن زنگ خورد. آبدارچی گوشی را برداشت.
-سلام! آره ! چی بگیم آقا
بعد از مدتی که گوشی در دستش بود گفت:
-تا پاشون به این جا نرسیده فک نمی کنن که. همچی که میان اینجا….
سرش را برگرداند.
-خانوم چاییتون یخ کرد.بخور بابا جان
و ادامه داد:
-همچی که میان اینجا تازه میرن تو فکر.
زیر چشمی به زن نگاه کرد. بعد از تلفن کنار مرد روی
صندلی نشست.
-ما چن ساله اینجائیم. خیلی چیزا دیدیم. دیدیم که بعضیا چه
جوری با توپ پر میان و فک میکنن خلاص میرن. دیدیم که
میان می خوان برگردن اما بعضی وقتا دیر میشه دیگه
نمیشه. بستنی فروشی این پائین و دیدین؟ خیلیا میرن اونجا
قبل از طلاق. میرن بستنی می خورن. حالا بسته به خودشون
یا میان بالا امضا می کنن اینم میشه آخرین بستنی شون , یا
میرن خونه شون.
به مرد نگاه کرد و خندید.
-نون ما رو آجر می کنن. ارزش امتحان کردن داره.
به زن نگاه کرد.
-نداره؟ از ما گفتن خود دانید
و به آشپزخانه رفت.
لحظاتی به سکوت گذشت. مرد از جا بلند شد به زن نگاه
کرد. بی آن که حرفی بزند کیف زن را از روی میز برداشت
تا زن خواست حرفی بزند رویش را برگرداند و از پله ها
پایین رفت. زن لحظه ای مردد ماند. بعد به دنبال او راه
افتاد.
داستان واقعی
بیچاره عروسک
با آن که از پارچه ساخته شده بود جنس محکمی داشت. با این
همه بلا که سرش آمده بود هنوز چند نخ کاموای مشکی به
فرق سرش چسبیده و روی شانه اش افتاده بود.
زن در اتاق را به هم زد. می لرزید .به طرف گنجه رفت.همه
چیز را به هم ریخت.زیر لباس ها را گشت.آنجا نبود.نشست
و طبقه پایین را به هم ریخت.اززیر خرت و پرت های
گنجه عروسک را بیرون کشید.گریه کنان به سرو صورتش
می کوبید.دست و پاهایش را می کشید.آن قدر که خسته و
بیحال شد.
مرد سرش را از پنجره بیرون آورد و داد زد:
– کدوم گوری هستی؟ تا میام حرف بزنم غیبت می زنه.
زن از اتاق خارج شد و از پله های شکسته به طرف حیاط
پایین آمد. سال ها بود که زن در این اتاق کوچک و محقر
تنها زندگی می کرد.و مرد در آن طرف حیاط در اتاق
مهمانخانه شان.
تا چشمش به زن افتاد فریاد زد:
– آره دیگه! طاقت نداری حرف حساب بشنفی.
همانطور که شلوارش را روی شکمش بالا می کشید گفت:
-خبر مرگت یه شام خوب درست کن امشب مش حیدر شام
اینجاس فمیدی؟ و در کوچه را به هم زد و رفت.
زن پایین پله نشست. با گوشه ی دامنش اشک هایش را پاک
کرد.پله ها را به سختی بالا رفتو وارد اتاق شد.چادرش را
سر کرد. زنبیلش را برداشت.و زیر لب غرید:
-گور مرگش برم شام درست کنم که میاد بونه نگیره.
به در گنجه نگاه کرد و از اتاق خارج شد.
بستی تو تا بار سفر…
باد و باران آن قدر شدید بود که نگه داشتن چتر امکان
نداشت. کنار خیابان دستم را تکان دادم و در دل آرزو کردم
نگه دارد. نگه داشت اما چنان ترمز شدیدی کرد که هرچه آب
کثیف جلوی پایم بود به لباسم پاشید. انگار با گل و شل دوش
گرفته بودم. با دلخوری در تاکسی را باز کردم و نشستم و
در را محکم بستم.
! -آروم خانم ! درو شکستی
با اخم نگاهش کردم لباسم را نشانش دادم. تا خواستم حرفی
بزنم گفت:
-ای بابا حالا مگه چی شده خوب بارونه دیگه!
چپ چپ نگاهش کردم. محکم روی داشبورد کوبید و گفت:
-این فلک زده تو بارون همش گل و شولیه صداش آخه در
میاد؟ اونوقت…
کلافه شده بودم.حرف زدن فایده ای نداشت . به حال خودش
بود. صورتم را به طرف بیرون برگرداندم. زیر لب آواز می
خواند.
بستی تو تا بار سفر از خونه ی ما خاموش و سرده…. به به
چه بارونی. می گم اونقدا هم بد نشدا , اقلکن لباساتون شسه
میشه عینکش را جا به جا کرد و از بالای عینک به من نگاه
کرد برگشتم چیزی بگویم. انگار تازه دیدمش. لاغر اندام با
لباسی ساده به سادگی خودش. چهره محجوبی داشت.
-دلخورین هنوز؟
خنده ام گرفت اما خودم و جمع و جور کردم و باز به بیرون
نگاه کردم. چراغ قرمز شد یه دستمال برداشت و از ماشین
پرید پایین. شروع کرد تند وتند شیشه جلو را پاک کردن
… -دوست دارم مدونی که این کار دله
ماشین های دور و بر نگاهش می کردند. روی صندلی که
نشست خیس آب شده بود.
ببخشینا ما این موقع ها ماشینمون و نشوریم کی بشوریم؟
نگاهی به من کرد.
ای بابا…. خله خوب پول خوشویی لباستون با ما خوبه…
راضی شدی؟ برگشتم نگاه تندی به او کردم.
-خو چیه؟ دوباره زد زیر آواز
گفتم:
– نگهدارید لطفا
-ای به چشششششششششم , کنار خیابان ایستاد.
پیاده شدم خم شدم در حالی که کیف پولم را در می آوردم
پرسیدم:
– چقدر میشه؟
به اندازه خوشوئی لباستون . خندید گاز داد و رفت و دوباره
گل و شل زیر چرخ ماشین پرخید و….راست می
گفت , حالا دیگر واقعا باید لباس را به خشکشویی می دادم.
دیدگاهتان را بنویسید